قصه های مادربزرگ - ۱: هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق!
- ghahrenam
- Apr 5, 2024
- 8 min read
Updated: Jul 8, 2024
آرام آرام سرش را از روی بالشی که سنگ بزرگی بود بلند کرد. چشمانش نیمی باز و نیمی بسته بودند. شگفت بود که خواب پریشان شب پس از هیجان روز پیش و ترس همه سویه، باز هم کرختی آرام بخشی را از خود بجای نهاده بود. اگر سرش را یک وجب به سوی فضایی که در ان شب را بسر برده بود میچرخاند دو چشم کوچک سیاه رنگ را میدید که به او خیره شده اند. چشمانی کنجکاو، منتظر و آرام بخش. چشمانی که همه شب به انتظار این لحظه باز و بسته شده بودند. لحظه انتظار یک لبخند هر چند کوتاه و تلخ، هرچند گذرا، هر چند نا آشنا. لحظه ای که نه دیروز را با خود بهمراه داشت و نه غم فردا را. انگار که سکوت و سکون پیرامون او بود و آن دوچشم به انتظار نشسته برای اغوشی که بی ریا او را در خود فرو میبرد. دستش را از زیر سرس به آرامی بیرون اورد و کرخت از سنگینی بار نا خواسته با باز و بسته کردن انگشتان او را فراخواند. سگ کوچک آرام، آرام از جایش بلند شد و با قدمهایی کوتاه و با احتیاط به او نزدیک شد. سرش را به او نزدیک کرد تا با بوییدن دستش گذشته دور را به ان لحظه پیوند زند. هنوز باور نداشت که در ان لحظه دیگر فریاد نگهبانان را نمیشنود. فضای نیمه تاریک آن غار اما یاد آور اطاقک سرد و تاریک سلولی بود که با دو جوان دیگر روزها و شب های بسیاری در ان بسربرده بودند. زمانی که تابستان و زمستان و روز و شب از هم قابل تشخیص نبودند. زمانی که دیدن نور و شنیدن نوای موسیقی آرزویی بود که ان را از خود دور میکردند. براستی اکنون پابلو کجاست؟ آن اسپانیایی پر شور که در تاریکی سلول با همه درد و گرسنگی و سرما گاه از جای خود بلند میشد و او را وهم اطاقی دیگر را گاوی در میانه میدان گاوبازی در شهری در اندلس تصور میکرد و بدور انها میرقصید و برای لحظه ای انها را از آن دخمه بی انتها به جایی میبرد که موسیقی بود و هیاهوی جمعیت که برای تماشای هنر گاوبازان جمع شده بودند.
چشمان نیمه باز خود را بست و به آن روز بازگشت. در بازداشتگاه نازی ها در شهر کوچکی در بلغارستان اشغالی. روزی که سربازجو برای هزارمین بار بر سر او و دوستانش فریاد میزد و ترس رنگ باخته به آنها جراتی داده بود که بازجو را با دادن پاسخ های بی معنی سردر گم کنند. بعدها او توانسته بود از فرصتی کوتاه همانند لحظه بین روشنایی و تاریکی، زمانی که نگهبان را سرگرم فریاد زدن برسر یک زندانی دید و ماشین زباله جمع کنی در چند قدمی، همه توان و جرات خود را در یک جهش جمع کرد و بدرون ماشین پرید. گویی پرده ای و حصاری بدور او کشیده شده بود تا کسی فرار او را نبیند. پس از دور شدن از زندان و دیوارهای بلند ان از میان زباله ها به بیرون پرید و خود را به دهستانی رساند که خانواده اش در انجا بکار کشاورزی و دامداری روزگار میگذراندند. انها که دیگر او را مرده میپنداشتند از دیدن او در خوشحالی بی وصفی فرورفتند. اما شادی آنها چندان نپایید. گردانی از سربازان نازی به آنسو در حرکت بود.
ازان بلندا تا پایین کوه چیزی جز برف و بوران و درختان خشک دیده نمی شد. روز قبل ، کریستف به ناگهان خود را و همه عزیزانش را در میانه راه و سرگردان در میان جمع کولی هایی دید که سعی داشتند به آنها پناه دهند.
تنها دو سه روز پیش بود که از ورود گردان مجهز به انواع سلاحها به ان منطقه دور افتاده کوهستانی آگاه شده بودند. تصمیم به ترک خانه به ویژه با داشتن خواهر زیبا و پسرانی که یا سلاخی میشدند و یا همانند او به اروگاه های کار کشیده میشدند، پدر و دیگر بزرگترهای خانواده را بران داشت که بسوی نواحی جنوبی حرکت کنند و با عبور از کوههای بلند به جای امن و دور از دسترس سربازان برسند. تعدادی از گاو و گوسفندان را کشتند و گوشت انها را بهمراه وسایل ضروری بر بار کالسکه ها کردند و در یک بعد از ظهر دیر وقت و نزدیک به تاریکی شب براه افتادند. مادر ماریا اصرار داشت آنجا بماند زیرا که باور داشت کسی به او کاری نخواهد داشت. نمیخواست باری بردوش آنها باشد زیرا که پاهایش تحمل پیاده روی طولانی را نداشت. اما دخترو پسران و شوهر و دیگر افراد خانواده او را با همه اعتراضات با خود بردند. کلبه های انها که هم ردیف برای سالها پناهگاهشان بود از سرما و گرما و روشنی بخش زندگی های ساده و روستایی و اکنون خالی از سکنه در خود فرو رفته بودند. با تصمیم جمع آنها را به آتش کشیدند. تمام شب براه ادامه دادند تا دمادم صبحگاه به دهی دیگر رسیدند در دامنه کوههای بلند منطقه. کوه پوشیده از برف سنگین بود. به بالا نگاه کردند و در دامنه ان، در دور دست کاروان کولی هایی را دیدند که اواز خوانان براهی میرفتند که برای آنها ناشناخته بود.
هنگام نزدیکی به انها چند جوان کولی با لباسهای رنگارنگ بسراغ آنها امدند و جویای مقصدشان شدند. پدر خانواده توضیح ٔداد که هدفشان رفتن به ان سوی کوههاست ، جایی که از دسترس سربازان نازی در امان بمانند. یکی از کولی ها به بلندای کوه اشاره کرد و گفت منظورتان بالارفتن از این همه برف و یخ و رسیدن به قله و بعد سریدن به انسوی امن است؟ پدر خانواده پاسخ داد که تصمیم انها بر همین است.
کالسکه های رنگ و رو رفته و پر از وسایل زندگی کولی ها در یک ردیف قرار داشتند. چند کودک خردسال ژولیده مو از لابلای پرده ها به مسافران نا آشنا خیره شده بودند. کولی ها نمیدانستند که رسیدن سربازان به محل آنها چه بر سرشان خواهد آمد.
با نزدیکی صدای سم اسبان و فرمان دادن سربازان نازی به ناگهان همه را در وحشتی فرو برد و بر جای خود میخکوب شدند. مرد میان سال کولی به پدر نزدیک شد و او را بکناری کشید و گفت اگر سربازان به اینجا برسند شاید ما را بحال خود گذارند. ما می ایستیم و آنها را سرگرم میکنیم شاید هم دوست داشته باشند بدور آتش رقص دختران ما را تماشا کنند. سپس با اشاره به دامنه کوه به پدر گفت اگر شما بسرعت از این محل دور شوید و خود را به باریکه راهی که به قله منتهی میشود برسانید شانس زنده ماندن دارید. یکی از جوانان ما راهنمای شما خواهد بود. همه وسایل خود را برجای بگذارید و با پوشش های گرم حرکت کنید. پدر نزد دیگران بازگشت و واقعیت پیش رو را با آنها در میان گذاشت. همگی توافق کردند که این بهترین راه جان بدر بردن است. کولی ها بسرعت وسایل زندگی انها را بین وسایل خود پخش کردند و ان جمع کوچک با تکان دادن دست خداحافظی کرده و راه صعود به قله را پیش گرفتند. راهنما آشنا به کوه بود و با سرعت حرکت میکرد. جوانها نیز با او همراه بودند اما پدر و مادر بسختی در راه پر از برف سنگین گام بر میداشتند. دست یکدیگر را گرفته بودند و زیر لب دعا میخواندند. گاه بزمین میافتادند و بلند شده براه ادامه میدادند.
صدای سم اسبان و سربازان اکنون نزدیک تر شنیده میشد. چیزی نمانده بود که به کاروان کولی ها نزدیک شوند. با نزدیک شدن سربازان، مردان کولی، زنان و کودکان را لابلای کالسکه ها پنهان کردند و خود را سرگرم تعمیر چرخ ها و شکستگی ها نشان دادند. با ندای فرمانده که به انها دستور داد در یک ردیف بایستند، ساکت و مطیع ایستادند. سربازان ، زنان و کودکان را از کالسکه ها بیرون کشاندند. فرمانده به سربازان دستور داد که زنان جوان را یکسو برند و از مردان پرسید که ایا روستاییان مناطق نزدیک از این سو گذر کرده اند؟ ریش سفید کولی ها سری بعلامت نادانی تکان داد و دیگران ان را تایید کردند.
کاروان فراریان افتان و خیزان از میان کوره راه پر از برف براه خود ادامه میداد. کسی جرات نگاه کردن به پایین را نداشت. صدای رگبار مسلسل ها آنچنان ترس آور بود که قدرت فکر کردن را ربوده بود. فرمانده به سربازان دستور داد که زنان و جوان ترها را با خود داشته باشند و مابقی….
نگاه پرخاشگر و ترسناک فرمانده و سربازان به بلندای کوه بود. در میانه مه و بورانی که آغاز شده بود کاروان فراریان را دید و به سربازان دستور داد خود را به آنها برسانند. سربازان پراکنده در میان برف سنگین به تعقیب فراریان حرکت کردند. برف و تاریکی شب بسرعت کوه را در خود فرو می برد سربازان زیر فرمان دیوانه وار فرمانده افتان و خبزان به ایسو و آنسو میرفتند اما دیگر نشانی از فراریان نمی یافتند. دستور بازگشت داده شد.
شب فرا رسیده بود و کاروان فراریان در بلندای کوه با راهنمایی مرد جوان کولی که میدانست راه بازگشت او نیز برای همیشه بسته شده است تصمیم گرفتند در غار نزدیک به قله شب را بسر برند. بیکدیگر تکیه دادند و در خوابی نه چندان آرام شب را سپری کردند. اکنون تاریک و روشن صبح همه را به بیرون کشانده بود.
هوا بسرعت روشنای روز را پراکنده میکرد. سربازان با فریاد فرمانده بار دیگر بحرکت در امده بودند. اما با همه تلاش تشانی از فراریان نیافتند.
رشته کوههای بلند بین بلغارستان و ترکیه گذرگاه مناسبی برای فرار از سربازان نازی نبود و کسی تا ان زمان این راه را آزمایش نکرده بود اما ان کاروان کوچک روستایی و راهنمای جوان کولی توانستند خود را به انسوی کوه رسانند.
جنگ ادامه یافت و قربانیان بسیار گرفت. حکومتی که نیمی از اروپا را نابود کرده بود سرانجام با شکست روبرو شد و فرماندهان ان یا دستگیر شدند و یا به دور دست ها فرار کردند. بسیاری بعدها به محاکمه کشانده شدند. ان خانواده کوچک بلغار و ان جوان کولی راهنما توانستند خود را به جای امن برسانند. سالها بعد گهگاه دور هم جمع میشدند خاطره فداکاری کولیان در ان کوهستان پر از برف و فرار موفقیت آمیز انها و ان راهنمای جوان با انها ماندگار شد. کریستف مدتها بدنبال ردی از دوستان همبند بود و سرانجام توانست انریکو و پابلو را پیدا کند. ان دو نیز توانسته بودند زندان و شرایط دهشتناک را تحمل کنند و بهمراه دیگران پس از فرار فرماندهان و سربازان و سقوط اردوگاه نجات یابند. پابلو با موهای خاکستری دیگر آن جوان پر شوری نبود که هم بندان را با خواندن اهنگ های برآمده از دل کوههای اندلس و رقص های فلامینگو سرگرم میکرد. اکنون او صاحب فرزندی شده بود از همسری که تصادف روزگار انها را با هم أشنا کرده بود. نام او ماریا بود. انریکو به مجارستان باز گشته بود و پس از جستجوی بسیار برادران و خواهران خود را یافته بود گرچه که پدر و مادر دیگر با آنها نبودند.
جنگ جهانی دوم همانند جنگ جهانی اول و جنگ های منطقه ای پس از آن با خود قربانیان بسیار بهمراه داشته است. اما درهیاهوی جنگ ها، فداکاریها و استقامت برخی انسانها نیز حکایت از ان داشت که در میانه تاریکی های برامده از جنگ ها و درگیری ها، هنوز هم هستند انسانهایی که پایگاه انسانیت را استوار نگاه دارند. هنوز در سراسر جهان بسیارانی برای عشق و آزادگی و با هم بودن و شریک خوبی ها و شادی ها سخت کوشند.
دوستان و خوانندگان این صفحه ما در نظر داریم هر دوهفته یکبار داستانی از تلاش و مبارزات مردمان سرزمین های دیگر را بهمراه داستانهایی از ایران خودمان برای شما نشر دهیم. با ما باشید و نظرات و انتقادات خود را برای ما بنویسید. داستانهای ما گاه برگرفته از رویدادهای واقعی و کاه تخیلی هستند اما در همه انها تلاش انسانها برای پایداری انسانیت و حرمت انسانی جایگاه خود را دارند. گذرگاه بعدی ما کشور شیلی و ویتنام و الجزیره خواهد بود.
Comments