قصه های مادربزرگ ۲ - ما زنده ماندیم
- ghahrenam
- Jul 16, 2024
- 6 min read
در چشمانی که اکنون دیگر برق جوانی را نداشتند یک نور ، یک برق امید دیده میشد. بر لبان ترک برداشته اش سایه ای از لبخند گاه پیدا و با یاد آوری خاطره ای دور بسرعت ناپیدید میشد. سایه ای طولانی و پر رنگ بین امروز و دیروز او پرده ای کشیده بود که کنار زدن ان ظرافت و زبان خاصی را طلب میکرد. دکتر جوانی که در انسوی میز نشسته و هم بازپرس دادگاه رسیدگی به جنایات دوران حکومت پل پت بر کامبوج بود و هم روانشناس کار کشته، سعی در گشودن و باز کردن قفل بسته بر سینه ان مرد داشت بخوبی میدانست که کار طولانی و زمان بری را در پیش دارد. لیوان أب را به ارامی بسوی او سراند. چان لیوان را برداشت ،به آب درون آن نگاهی کرد و ان را روی میز گذارد.
به حرفش ادامه داد:
آقای بازپرس، بیش از هر چیزترس ما را رها نمی کرد. نمی کرد. صداها در جنگل در هم گره میخورند. صداها جهت ندارند. ما نمی دانستیم صدای گلوله، صدای فریاد چریک هایی که برای شکار ما در ان جنگل پوشیده از درخت و خزه و علف و حیوانات وحشی و حشرات گوناگون ، آمده بودند از چه جهتی میاید. به درون غاری تاریک که درب ان را با خاشاک و علف پوشانده بودیم حبس شده بودیم. صدای فریاد وصدای تیر اندازی از جایی نزدیک بما و بعد سکوت. چقدر طول کشید تا صدا ها دور و دورتر شدند و ما جرات کردیم از پناهگاه بیرون اییم. هوا گرگ و میش بود. هوا سنگین و شرجی بود. هوا پر بود ار ترس و نا امیدی. از گروه صد نفره ما در ابتدای فرار از دهی که خمرها همه ما را به انجا فرستاده بودند، اکنون پس از تنها دو هفته چند ده نفری باقی مانده بودند. مابقی یا از ما جدا شدند و سوی دیگر جنگل را برگزیدند و یا بیماری و خستگی و گرسنگی انها را از پای در اورد. چندین کودک نیز بدون انکه بدانند چه بر سر پدر و مادرشان آمده است به امید یافتن آنها در جمع ما حضور داشتند. با سکوتی سنگین که در آن ترس و امید در هم امیخته بود هر کجا که میرفتیم با ما بودند. چند تن زنی که جان بدر برده و در گروه بودند این کودکان را دلداری داده و همچون مادر و یا خواهری مهربان شبها انها را در کنار خود پناه میدادند و روز های شرجی و سرگردانی به آنها این امید را میدادند که پدر و مادرشان انها را خواهند یافت.
چان کمی از لیوانی که پیش روی او بود اشامید و به صحبت ادامه داد. من یک معلم بودم در پایتخت. شاگردانم را دوست داشتم و از تدریس به انها لذت میبردم. یکروز انگار که زلزله بر ما نازل شد. گفتند که خمرها به پایتخت نزدیک شده اند. ما اطلاع داشتیم که خمرها به رهبری فردی بنام پول پت با حکومت مرکزی در جنگ و ستیز هستند و حتی با پرنس سیهانوک نیز قرار و مداری گذارده اند، اما نمیدانستیم که امدن انها به پایتخت چه فاجعه ای ببار میاورد. میدانید خمرها و رهبر انها فردی بنام پول پت کمونیست بودند با ایده های عجیب و غریب در مورد کشور داری. ما بعدها دانستیم که کشور داری آنها چه معنایی دارد. آن زمان که همه روشنفکران و با سوادان را با وحشیانه ترین روش دوره کردند و به دهات اطراف فرستادند تا شیوه کار کارگری را بیاموزند.
شهرها خالی شدند از با سوادان. اموزشی برای حکمرانهای جدید و شیوه حکمرانی آنها در کار نبود بجز خشونت بی پایان و خالی کردن سکنه شهرها و فرستادن انها به دهات بگذریم
چان از یا آوری گذشته ای نه چندان دور پریشان میشد.
بدنبال همسرم و فرزندانم بودم. از مزرعه ای که مرا با سرنیزه اورده بودند فرار کردم. روز و شب را از کوره راهها گذرکردم تا به جنگلهای نزدیک مرز تایلند رسیدم. خیل فراریان بی پایان بود و نیز سربازان پل پوت که همه جا بدنبال فراریان بودند. پسرم را در پناهگاهی یافتم. نمیتوانم میزان خوشحالی خودم را بیان کنم. با هم برای یافتن همسر و دخترم به همه اردوگاههای پناهندگان سر زدیم. زندگی ما خلاصه میشد در فرار از سربازان پل پت و تلاش برای بیدا کردن گمشده هایمان. اه که چه روزهایی بود. ترس و آوارگی و بی پناهی و سرنوشتی که نمیدانستیم چه أینده ای برای ما بهمراه خواهد آورد.
میدانید آقای بازپرس، بزرگترین ترس ما در آن روزها ان بود که اگر گرفتار شویم مرگ مان حتمی است و اگر آزاد بمانیم چه باید بکنیم. زندگی در جنگل با دیگر آوارگان که هریک داستانی دردناک تر از ما را تجربه کرده بودند.
روزها به ماهها و چند سال ادامه یافت. پسرم دیگر برای خودش مردی شده بود و شیوه زندگی در جنگل را بهتر از من اموخته بود. از یافتن همسر و دخترم دیگر نا امید شده بودیم. هر روز فراریانی که بما می پیوسته بودند خبرهای دهشتناکی از شهرها و دهات کشورمان با خود داشتند. ما جمع فراریان که کم کم تعدادمان زیاد و زیاد تر میشد تصمیم به اداره کمپ های جنگلی گرفتیم. فراریان همگی افراد با سواد بودند و در کامبوج قبل از هجوم پل پت در اداره شهرها نقش داشتند. تصمیم بران گرفته شد که گروه رهبری تشکیل دهیم و همین گروه راهی برای فرار از جنگل و پناهندگی به کشور تایلند و یا ویتنام را جستجو کند. روزها در پناهگاهها در سکوت میگذشت زیرا که سربازان همه جنگل را زیر و رو میکردند برای یافتن فراریان. شبها که آنها به پایگاهها باز میگشتند ما دور هم جمع میشدیم. هریک راه حلی پیشنهاد میکرد و ما نمیتوانستیم بدانیم کدامیک از راهها ما را از خطر دستگیری نجات میدهد.
آقای بازپرس شما نمیدانید ترس چه معنایی دارد مگر آنکه روزها در ته یک غار به انتظار آن نشسته باشید که سربازی از گروه اشغالگران شما را بیابد. اما ترس و نگرانی بکنار ما در آن مدت یاد گرفتیم که انسانیت چیست و دوستی ها چگونه شکل میگیرند و ما تنها زمانی میتوانیم زنده بمانیم و کشورمان را پس بگیریم که با هم باشیم و با هم کار کنیم. در ان زمان ما نمیدانستیم که خارج از جنگ ما و کشور ما بودند کشورهایی که برای آزادی کشور ما تلاش میکردند.
یکی از روزهایی که نا امیدی بیشتر ما فراریان در سکوتی سیاه فرو برده بود قاصدی از راه رسید و خبرهایی داد که بهمه ما جان تازه ای بخشید. خبر ان بود که علاوه بر محکومیت دارد و دسته پل پت در مجامع بین المللی دولت ویتنام تصمیم به فرستادن نیرو برای راندن پل پت و ازاد سازی کشور کامبوج گرفته است. آیا واقعا آن روز فرارخواهد رسید؟ آیا ما که مدت ۳ سال یا بیشتر در ترس و اوارگی در جنگلها زندگی کرده بودیم به خانه باز خواهیم گشت؟
آقای بازپرس آزادی از حکومت دهشتناک پل پت که بر اساس ایده یولژی کج و معوج نوعی سوسیالیسم بنا شده بود برای ما دیگر خواب و خیال بود. تا آن روز که افرادی از دور و نزدیک خبر سقوط حکومت پل پت و دستگیری رهبر ان و آزادی کامبوج را برای ما فراریانی که بیش از سه سال در جنگ و گریز در جنگلها سپری کرده بودیم باور نکردنی بود. ما با ترس و نگرانی به شهر باز گشتیم. شهری که دیگر ویر انه ای بود که ان حکومت بر جای گذارده بود. با پسرم بدنبال همسر و دخترم گشتیم. از اولین تقطه ای که از انها جدا شده بودیم در حاشیه یک ده که هر یک از ما را بزور بسویی بردند تا پایتخت و پرس و جو از باز ماندگان و تک و توکی آشنایان سابق.
پسرم یان یک ماه پس از بازگشت به شهر و رفتن به خانه مان که ویرانه ای بیش نبود با هیجان بمن گفت که به آن ده خواهد رفت تا شاید در انجا اثری از گمشدگان دیدا کند. همه جا شلوغ بود و نا امتی و نابسامانی باقی مانده از نبود حکومت و اداره کشور خطرات بسیاری بهمراه اورده بود. نگران بودم که شاید یان را نیز در این میان از دست بدهم. اما او با من خداحافظی کرد و رفت و من ماندم در کلبه ای که نه سقف داشت و نه در و شهری که مردگانش بسیار بیشتر از زندگان بودند.
چشمان چان از یاد اوری این روزها گاه خندان و گاه گریان بودند. اما در کلام اخرینش شادی ان روزی را که پسرش یان با خواهرش ینگ از دور بسوی او امدند نمایان بود. او دریافت که همسرش تاب زندگی در ده و کار سخت در مزارع برنج را نیاورده است و یکی از افراد خوشبختی بوده است که جسدش را بخاک سپرده اند.
ینگ و یان سرمایه زندگی چان بودند و جوانانی که اکنون میتوانستند به باز سازی کشور یاری رسانند.
کشور کامبوج پس از ۴ سال حکومت وحشت و ترور پل پت آزاد شد. پل پت و نوع تفکر سوسیا لیستی او معتقد بود که طبقه با سواد و روشنفکر نباید وجود داشته باشند و بر اساس همین ایده یولوژی ناقص میلیونها کامبوجی را بهمراه همه ساز و کار کشور داری را نابود کرد.
امروز اگر گذارتان به کشور زیبای کامبوج بیافتد، بهمراه مهمان نوازی انها از ان پیشینه دردناک با بازدید از موزه های نگاهداری جنایات پل پت آگاه خواهید شد.
شهادت چان که یکی از هزاران جان بدر برده از کشتار جمعی دوران پل پت بود توانست به محکومیتی سران آن رژیم بیانجامد. تاریخ یک بار دیگر نشان داد که ظلم و جنایت و زور هیچگاه پایدار نمی ماند و مردمان در هر کجا که باشند خواهان زندگی آزادانه و تهی از ترس و وحشت هستند.
Comments