top of page
بیانیه ها
Search
قصه های مادربزرگ ۲ - ما زنده ماندیم
در چشمانی که اکنون دیگر برق جوانی را نداشتند یک نور ، یک برق امید دیده میشد. بر لبان ترک برداشته اش سایه ای از لبخند گاه پیدا و با یاد...

ghahrenam
Jul 16, 20246 min read


قصه های مادربزرگ - ۱: هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق!
آرام آرام سرش را از روی بالشی که سنگ بزرگی بود بلند کرد. چشمانش نیمی باز و نیمی بسته بودند. شگفت بود که خواب پریشان شب پس از هیجان روز پیش و ترس همه سویه، باز هم کرختی آرام بخشی را از خود بجای نهاده بود. اگر سرش را یک وجب به سوی فضایی که در ان شب را بسر برده بود میچرخاند دو چشم کوچک سیاه رنگ را میدید که به او خیره شده اند. چشمانی کنجکاو، منتظر و آرام بخش. چشمانی که همه شب به انتظار این لحظه باز و بسته شده بودند. لحظه انتظار یک لبخند هر چند کوتاه و تلخ، هرچند گذرا، هر چند نا آ

ghahrenam
Apr 5, 20248 min read


ما امروز به حمایت شما نیاز داریم!
bottom of page